بی پرده:)

ساخت وبلاگ

اگر یکی مشابه خودت(ظاهری و باطنی) 20 سال دیگه خواستگاری دخترت بیاد!!! باهاش موافقت میکنی؟

عجب سوال درگیر کننده ای بود واسم

قشنگ زیر و روم کرد

اینجاست که تمام نقطه ضعف هات بولد میشن

و تو میمونی و خودت که دیگه باید باهاش روبرو شی

خوشحالم که برآیند تمام ظاهر و باطنم نهایتا خوب بوده تا اینجای کار:))

بی پرده:)...
ما را در سایت بی پرده:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbi-pardeha بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 13:36

دو قسمت زندگیم شده بود دانشگاه و بلاگ در اوقات فراغتتو دانشگاه همه یک اکیپ پیدا میکنن و اکثرا با همون اکیپ میمونن( اکیپ دخترها و پسرها، اکیپ خرخون ها، اکیپ عقده ای ها، اکیپ بسیجی هاو...)این رو بگم که تیپ و قیافم به اعتقاداتم و رفتارم نمیخورد(الان که بزرگتر شدم میفهمم چرا بقیه اینقدر تعجب میکردن:) خودمم مونده بودم تو کدوم اکیپ برم ولیاکیپ دوستان من تشکیل شد از ساده ترین آدم ها و تا آخر دانشگاه با هم بودیم(به ما میگفتن سه تفنگدار و به هیچ کدوم از اکیپ ها نمیخوردیم)تو دوران دانشگاه همیشه دعا میکردم هر چه سریعتر این دوران تموم بشه و وارد بازار کار بشم، بی پولی واقعا اذیت میکنه آدم رو مخصوصا وقتی خودت رو با بقیه مقایسه میکنی و فشاری که به خانواده ات میاد رو میبینیتوی 22-23 سالگی تو دانشگاه از یه دختری خوشم اومد و میخواستم بهش بگم و باهاش قرار بزارم ولی در آخر فهمیدم فازش به فازم نمیخوره و کاملا ضد اعتقادات منه (این تنها چیزیه که دوست دارم برگردم و ببینم انتهای اون مسیر چیه)23-24 سالگی پدرم میخواستم برام زن بگیره و اونجا واقعا دوست داشتم که یه همدم داشته باشم(قطعا اون موقع تایم ازدواجم بود) ولی حجم درس خوندنم و اهدافم مانع شد:(توی 24-25 سالگی سعی کردم تو کلینیک ها کار کنم و یاد بگیرم چطور با مردم حرف بزنم( حرف زدن با مردم مخصوصا دخترها و خانم ها برام خیلی سخت بود و نمیتونستم چشم تو چشم بشم خیلی خجالتی بودم)در 26 سالگی دانشگاه رو تموم کردم و بلافاصله رفتم سرکار ولی دو تا بدشانسی آوردم یکی ابرتورم های سال 97-98 و دیگری فراخوان سربازیتو 27-28 سالگی تو سربازی حسابدار بودم ولی بعد از ظهرها کار میکردم و انجا بودم که دیگه کاملا بر حرف زدن و ارتباط گرفتن با مردم مسلط شدمو از 28 سالگی وارد بی پرده:)...
ما را در سایت بی پرده:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbi-pardeha بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 18:52

چند روز پیش روز درونگرا ها بود:)دنیا دست افراد برونگرا است و تنها افراد جامعه هستند که مقبولیت دارندیعنی اگر شما درونگرا باشید به هیچ وجه مقبولیت نداریداین همه جا هم صدق می کنه از خانواده گرفته تا اجتماع تا دانشگاه تا محیط کار همه هم سعی میکنن شما رو تغییر بدن یعنی حتی خودت هم سعی میکنی خودت رو تغییر بدیهنوز دارم فکر میکنم چه چیزی باعث شد در خانواده کاملا برونگرا یه آدم کاملا درونگرا بشمفقط چیزی که میدونم اینه که در زندگی شخصیم، اتاقم رو خیلی دوست دارم، خانواده ام، دایی رسول(پسر داییم یا به عبارتی برادر کوچیکم) و دوتا از دوستامو دیگر هیچالبته از عروسی، فاتحه خوانی، مهمانی های شلوغ و طولانی، سفرهای اکیپی، کویر گردی، بحث های طولانی ، تلفن های طولانی متنفرام:)به نظرم افراد درونگرا کمتر وابستگی دارن و این ازشون افراد قدرتمندتری میسازهکلا خودم رو درونگرا میدونم و از افراد درونگرا خیلی خوشم میاد:)البته نمیتونم از افراد برونگرا متنفر باشم چون بیشترین قشر جامعه رو تشکیل میدن و اکثر کسایی که میشناسم در این گروه جای میگیرند:) بی پرده:)...
ما را در سایت بی پرده:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbi-pardeha بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 18:52

علتش چیه؟چرا اینقدر همه ناامید شدنواقعا قرار نبود اینطور بشهیه زمانی سر رشته های پزشکی دعوا بود ولی الان همه پشیمون هستنیعنی یه دوستی دارم پزشک واقعا شرایطش فاجعه استدوره طلایی دندون پزشکی هم تقریبا تموم شدهرشته ما هم از بالا دستور دادن داستانش رو تموم کنن:/بقیه هم روی تردمیل در حال دویدن هستندیگه برام مهم نیست، کارهایی که باید انجام بدم رو آهسته و آروم انجام میدمدیگه وحشیانه روی این تردمیل درب و داغون راه هم نمیرم چه برسه به دویدن:) بی پرده:)...
ما را در سایت بی پرده:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbi-pardeha بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 19:29

گذر عمر 30 سالهتو دوران بچگی فهمیدم حافظه ام خیلی خوبه از اون دوران خانواده ام بهم اجازه نمیدادن زیاد برم بیرون(که بی ادب نشم)به خاطر همین همیشه تو یه اتاق در حال کتاب خوندن و درس خوندن بودمتو دبیرستان هنوز همون درس خون بودم و تنها محلی که به جز اتاقم میشناختم مسجد بود تو اون دوران خیلی عاشق تاریخ شده بودم خیلی تاریخ میخوندم و فکر میکردم که یه آخوند خیلی خوبی میشم ولی پدرم خیلی مقاومت کرد که آخوندها زیادن تو دکتر خوبی شو(بزرگترین لطف پدرم بود:)تو 14-15 سالگی یه بچه گربه آوردم تو اتاقم که بعد از دو هفته مریض شد و قرص استامینوفن یهش دادم(استامینوفن باعث مسمومیت میشه) که خونریزی داخلی کرد و مرد:(اون روز خیلی گریه کرد که چرا نتونستم نجاتش بدم(البته خودم کشته بودمش ولی نمیدونستم)کنکور سال اول رو خراب کردم و پرستاری قبول میشدم ولی سال بعدش بهتر شد و حق انتخاب خیلی خوبی داشتمو چیزی رو انتخاب کردم که تو دلم مونده بودسال اول دانشگاه خیلی اذیت شدم( مخصوصا از سمت خانواده) از رشته ام ناامید شده بودم و کمتر درس میخوندم ولی وقتی هدفم رو فهمیدم همه چی برام شیرین شد و برگشتم به همون اتاقم و باز درس خوندم مثل همیشه:)فکر میکنم سال 91-92 با بلاگ آشنا شدمحالا میتونستم علاوه بر خوندن ، بنویسم و با کسایی حرف بزنم که هیچ سنخیتی با نوع زندگیم ندارندخب 20 سالم شده بود تا اینجا همه چی کند بود بی پرده:)...
ما را در سایت بی پرده:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbi-pardeha بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 19:29